دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ ۲۲:۴۳ ۲ بازديد
از او پرسیدم چطور توبی اشمیت لباس فرم آمریکایی پوشیده بود و او گفت که ظاهراً رسم آن موجود غیرقابل توصیف این بوده که نه تنها لباس فرم آمریکایی، بلکه لباس فرم فرانسوی و بریتانیایی هم بپوشد، البته به اقتضای موقعیت و کاری که در دست داشت. دیدن اشمیت در لباس عمو سام بود که تام را تا سر حد خشم غیرقابل کنترلی عصبانی کرد، اما اینکه آیا این یکی از دلایل بود یا فقط نتیجهی حالت عصبیاش، نمیتوانم بگویم. او به من میگوید که در اتاق اشمیت در کلبهی گریگو، لباس فرم یک ستوان انگلیسی و ژاکت یک لواسان کارمند آمریکایی وجود داشت.
اما اشمیت دیگر بس بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؛ قلم من از یادآوری شرارت او سرکشی میکند. در مورد کت آلمانی پارهای که تام پوشیده بود، او گمان میکند که آن را در ماشین پیدا کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. او میگوید که کت خودش توسط اشمیت در درگیری پاره شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و بدون شک چنین بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، زیرا میدانیم در ولنجک که آن بدبخت طنابی را که نشان دیدهبانی و کارت شناساییاش را حمل میکرد، نیز پاره کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
فقط یک سوال دیگر وجود دارد و نه من و نه تام نمیتوانستیم پاسخی برای آن داشته باشیم. این سوال این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که آیا آلمانیها واقعاً باور داشتند که اسلید را کشف کردهاند، در حالی که در واقع جسد متعلق به خودشان بود. به احتمال زیاد آنها واقعاً فکر میکردند که اسلید بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، زیرا البته اشمیت نمیتوانسته برای هر زیردست در سرویس آلمان شناخته شده باشد و بدون شک او در نتیجه سقوط ولنجک غمانگیزش، چنان تغییر شکل داده بود که قابل شناسایی نبود. در حالی که علامت شناسایی خودش بود، حدسی نمیزنم، هرچند شاید به دلیل جاسوسی، هیچ علامتی نداشت.
این خاطرهی غمانگیزی برای من بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که باید با احترام «یادبودی از طرف پیشاهنگان بریجبورو» را بر مزار آن جوان رذل میگذاشتم. اما شاید روحیهی بهتر نیکوکاری مسیحی مرا وادار کند که چنین پشیمانیهای خشمگینی را در دل نپرورانم و از چند گلی که به عنوان نشانهای از شهر دوردستی که در آن متولد شده بود، در آنجا گذاشتم، پشیمان نشوم. در واقع، من حال و حوصلهی تلخی بیفایده را ندارم، زیرا جنگ بیرحمانه تمام شده و بهار از راه رسیده و گلها در در جنت آباد حال رویش هستند و پرندگان در میان درختان آواز میخوانند، گویی میخواهند افکار را از کابوس وحشتناک دور کنند.
و شنبهی گذشته، من و روی به کمپ تمپل رفتیم تا عمو جب پیر را ببینیم و تام را در خلوتگاهش در میان آن تپههای ساکت و تنها ملاقات کنیم. وقتی از دریاچه به سمت ساحل کمپ پارو میزدیم، هیچکس آنجا نبود و کلبهها و آلاچیقها در آب سیاه منعکس میشدند و تمام جنگلهای اطراف غرق در سکوتی سنگین به نظر میرسید. آخر روز بود و قورباغهها از مردابها قارقارهای گوشخراش خود را به گوش میرساندند – آن صداهای ناهنجار که به طرز شایستهای با سکوت و غروب هماهنگ بودند. روی گفت: «وقتی قورباغهها شروع به قارقار کردند، آنوقت میدانید که خیلی زود پیشاهنگها از راه میرسند.» عمو جب را دیدیم که زیر سقف کلبهی آشپزی تختهکوبشده، پیپش را میکشید فردوس شرق و انگار منتظر کالسکهی قدیمی و پر سر و صدایی بود که قرار بود.
با آن از دشت سوزان غرب عبور کند. در چشمان خاکستری تیزبینش آرامش موج میزد و در پوست قهوهای و چیندار و سبیل خاکستری افتادهاش، بوی طراوتبخش چمنزارها به مشام میرسید. بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: «عمو جب، منتظر اومدن پسرا هستی؟» او با لحنی کشیده گفت: «فکر کنم همین الان خیلی سریع میان.» «اینجا خلوت و تنهایی به نظرت میاد؟» گفت: «هیچوقت تنها نیستم، اما دوست دارم آمدن جوانترها را ببینم.» به عنوان تعارف گفتم: «فکر کنم خبر داری که من و روی قرار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست با هم چند دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان درباره تمپل کمپ بنویسیم.» او با برقی طنزآلود در چشمانش به رویا نگاه کرد.
روی گفت: «و ما تو را هم سر کار میگذاریم، عمو جب.» عمو جب با لحنی کشیده گفت: «تار یه بچه اونورتره که میتونه تو یه کتاب دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان جا بشه، یه جورایی شخصیتپردازیه. اونورتر، تو جنگلی که میبینی دود داره میره، زندگی میکنه.» او به ما گفت که احتمالاً تام را از آن طرف پیدا خواهیم کرد، چون دنبال شیر رفته بود. بنابراین ما در امتداد مسیر جنگلی که برای روی پر از خاطره بود، راه خود را ادامه دادیم تا به جادهای رسیدیم که در پشت آن فضای باز وجود داشت، که چون زمین شخصی بود، او قبلاً هرگز از آن عبور نکرده بود. شاید حدود صد یارد دورتر، یک مزرعه سفید قدیمی با وسایل آشنای انبار و ساختمانهای فرعی مجاور قرار داشت که به نظرم صحنهای دلپذیر از زندگی روستایی قدیمی را ایجاد میکرد.
همینطور که در امتداد مسیر گاوچرانها از میان مزارع عبور میکردیم، متوجه دو نفر شدیم که روی نردهای نشسته بودند و من برای تام دست تکان دادم که با خوشرویی به هر دوی ما سلام کرد. دیدن او که اینقدر سرحال و سرخ به نظر میرسید، لذتبخش بود. اما در نوعی خلسه بود که دیدم خودش را از نرده پایین آورد تا به بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال ما بیاید. برای لحظهای با دهان باز ایستادم، سپس با حیرتی بیکلام بازوی روی را گرفتم. چون آنجا، آرچیبالد آرچر، در حالی که پاهایش را از نرده آویزان کرده بود، جلوی من ایستاده بود!
اما اشمیت دیگر بس بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؛ قلم من از یادآوری شرارت او سرکشی میکند. در مورد کت آلمانی پارهای که تام پوشیده بود، او گمان میکند که آن را در ماشین پیدا کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. او میگوید که کت خودش توسط اشمیت در درگیری پاره شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و بدون شک چنین بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، زیرا میدانیم در ولنجک که آن بدبخت طنابی را که نشان دیدهبانی و کارت شناساییاش را حمل میکرد، نیز پاره کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
فقط یک سوال دیگر وجود دارد و نه من و نه تام نمیتوانستیم پاسخی برای آن داشته باشیم. این سوال این بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که آیا آلمانیها واقعاً باور داشتند که اسلید را کشف کردهاند، در حالی که در واقع جسد متعلق به خودشان بود. به احتمال زیاد آنها واقعاً فکر میکردند که اسلید بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، زیرا البته اشمیت نمیتوانسته برای هر زیردست در سرویس آلمان شناخته شده باشد و بدون شک او در نتیجه سقوط ولنجک غمانگیزش، چنان تغییر شکل داده بود که قابل شناسایی نبود. در حالی که علامت شناسایی خودش بود، حدسی نمیزنم، هرچند شاید به دلیل جاسوسی، هیچ علامتی نداشت.
این خاطرهی غمانگیزی برای من بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که باید با احترام «یادبودی از طرف پیشاهنگان بریجبورو» را بر مزار آن جوان رذل میگذاشتم. اما شاید روحیهی بهتر نیکوکاری مسیحی مرا وادار کند که چنین پشیمانیهای خشمگینی را در دل نپرورانم و از چند گلی که به عنوان نشانهای از شهر دوردستی که در آن متولد شده بود، در آنجا گذاشتم، پشیمان نشوم. در واقع، من حال و حوصلهی تلخی بیفایده را ندارم، زیرا جنگ بیرحمانه تمام شده و بهار از راه رسیده و گلها در در جنت آباد حال رویش هستند و پرندگان در میان درختان آواز میخوانند، گویی میخواهند افکار را از کابوس وحشتناک دور کنند.
و شنبهی گذشته، من و روی به کمپ تمپل رفتیم تا عمو جب پیر را ببینیم و تام را در خلوتگاهش در میان آن تپههای ساکت و تنها ملاقات کنیم. وقتی از دریاچه به سمت ساحل کمپ پارو میزدیم، هیچکس آنجا نبود و کلبهها و آلاچیقها در آب سیاه منعکس میشدند و تمام جنگلهای اطراف غرق در سکوتی سنگین به نظر میرسید. آخر روز بود و قورباغهها از مردابها قارقارهای گوشخراش خود را به گوش میرساندند – آن صداهای ناهنجار که به طرز شایستهای با سکوت و غروب هماهنگ بودند. روی گفت: «وقتی قورباغهها شروع به قارقار کردند، آنوقت میدانید که خیلی زود پیشاهنگها از راه میرسند.» عمو جب را دیدیم که زیر سقف کلبهی آشپزی تختهکوبشده، پیپش را میکشید فردوس شرق و انگار منتظر کالسکهی قدیمی و پر سر و صدایی بود که قرار بود.
با آن از دشت سوزان غرب عبور کند. در چشمان خاکستری تیزبینش آرامش موج میزد و در پوست قهوهای و چیندار و سبیل خاکستری افتادهاش، بوی طراوتبخش چمنزارها به مشام میرسید. بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: «عمو جب، منتظر اومدن پسرا هستی؟» او با لحنی کشیده گفت: «فکر کنم همین الان خیلی سریع میان.» «اینجا خلوت و تنهایی به نظرت میاد؟» گفت: «هیچوقت تنها نیستم، اما دوست دارم آمدن جوانترها را ببینم.» به عنوان تعارف گفتم: «فکر کنم خبر داری که من و روی قرار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست با هم چند دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان درباره تمپل کمپ بنویسیم.» او با برقی طنزآلود در چشمانش به رویا نگاه کرد.
روی گفت: «و ما تو را هم سر کار میگذاریم، عمو جب.» عمو جب با لحنی کشیده گفت: «تار یه بچه اونورتره که میتونه تو یه کتاب دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان جا بشه، یه جورایی شخصیتپردازیه. اونورتر، تو جنگلی که میبینی دود داره میره، زندگی میکنه.» او به ما گفت که احتمالاً تام را از آن طرف پیدا خواهیم کرد، چون دنبال شیر رفته بود. بنابراین ما در امتداد مسیر جنگلی که برای روی پر از خاطره بود، راه خود را ادامه دادیم تا به جادهای رسیدیم که در پشت آن فضای باز وجود داشت، که چون زمین شخصی بود، او قبلاً هرگز از آن عبور نکرده بود. شاید حدود صد یارد دورتر، یک مزرعه سفید قدیمی با وسایل آشنای انبار و ساختمانهای فرعی مجاور قرار داشت که به نظرم صحنهای دلپذیر از زندگی روستایی قدیمی را ایجاد میکرد.
همینطور که در امتداد مسیر گاوچرانها از میان مزارع عبور میکردیم، متوجه دو نفر شدیم که روی نردهای نشسته بودند و من برای تام دست تکان دادم که با خوشرویی به هر دوی ما سلام کرد. دیدن او که اینقدر سرحال و سرخ به نظر میرسید، لذتبخش بود. اما در نوعی خلسه بود که دیدم خودش را از نرده پایین آورد تا به بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال ما بیاید. برای لحظهای با دهان باز ایستادم، سپس با حیرتی بیکلام بازوی روی را گرفتم. چون آنجا، آرچیبالد آرچر، در حالی که پاهایش را از نرده آویزان کرده بود، جلوی من ایستاده بود!
- ۰ ۰
- ۰ نظر